حسین عزیزمحسین عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

حسینم معجزه مقدس الهی وهدیه ناب پروردگار

خاطرات مشهد مرداد ماه سال 97

1397/6/19 12:55
نویسنده : مامان
179 بازدید
اشتراک گذاری

گلسلام بر پسر عزیز و قشنگم ، عشقم ، نفسم ، عمرم ، تمام آرامش وجودم گل

از زمانی که خدای بخشنده و مهربون وجود نازنین تو رو به زندگی ما هدیه داد و زندگیمون رو با حضور سرسبز تو نور و روشنی و جلا بخشید ، آرزو داشتم طبق نیت و خواسته بابایی عزیز تو رو به زیارت آقا امام رضا علیه السلام ببرم ، تا اینکه مرداد امسال با دعای خودت که موقع تحویل سال با اون قلب پاک و معصوم و با اون صدای شیرین و لطیف کودکانه ات دعاکردی که یا امام رضا ما رو دعوت کن که امسال بیاییم به پابوست و همیشه میگفتی مامان بریم مشهد به لطف خدای خوب و مهربون اسباب و مقدماتش فراهم شد و مرداد ماه با مامان جون عزیز ، سه تایی با قطار رفتیم مشهد و یک هفته مشهد بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت ، زیارت آقا ، بازار ، نیشابور ، طرقبه ، خیلی برات جالب بود ، آروم و قرار نداشتی ، خیلی پر انرژی ، فعال و خستگی ناپذیر ، از صبح تا شب مشغول بودیم حتی موقع صرف غذا توی رستوران هتل آروم نمیگرفتی که بشینی غذاتو بخوری ، یکسر خنده و شیطنت و بدو بدو ، تمام اونایی که برای صرف غذا می اومدن نگات میکردن و خیلیاشون هم میگرفتنت ، میبوسیدنت  و میگفتن تو چقدر ناز و خوشکلی ، چه چشمای قشنگی داری ، هیچ بچه ای مثل تو نبود ، به جای غذاخوردن من بایست دنبالت باشم که زمین نخوری و اتفاقی برات نیفته ، بیشتر وقتا از پرسنل هتل میخواستم تا دعوات کنن شاید چند دقیقه آروم بگیری و روی صندلی بشینی و چند قاشق غذا بخوری ، خلاصه خدارو شکر خیلی هیجان و انرژی داشتی و از ذوق و شوق خوابت هم خیلی کم شده بود ، حرم امام رضا هم خیلی برات جالب و دوست داشتنی بود ، تا نزدیکی های ضریح آقا باهم رفتیم ، خیلی برات دعا کردم و  همونجا توی حرم تو رو به آقا سپردم و با تمام وجود از از امام رضای خوب و مهربون خواستم که در همه حال حافظ و نگهدارت باشه و در حقت دعا کنه که خداوند بهترین و قشنگترین نعمت های زندگی رو روزی و نصیبت کنه.

پسر عزیز و نازنینم خداروشکر یک هفته ای که مشعد بودیم همه چی خوب و عالی بود و با قطار برگشتیم خونه.

بعداز ظهر روز یکشنبه رسیدیم خونه ، صبح دوشنبه من رفتم سرکار و تو پیش مامان جون بودی ، ظهر که اومدم حالت بهم خورد و استفراغ کردی ، گفتی مامان دلم درد میکنه ، عصر رفتیم دکتر اطفال ، گفت چیز مهمی نیست و یه قطره دایمتیکون با یه شربت دل درد بهت داد ، ولی اون تازه شروع مریضیت بود ، یک هفته مریض بودی ، هر چی میخوردی میاوردی بالا ، سه شنبه شب از ساعت 12 شب تا 2 نصف شب سه بار استفراغ کردی که دفعه آخر آب زرد داغ بالا اوردی ، میگفتی مامان تو دهنم آب داغه دارم می سوزم ، سریع رفتیم بیمارستان دو ساعتی اونجا بودیم دکتر گفت بیماری ویروسیه طول میکشه تا خوب بشه ، قندت رو گرفتن خوب بود ، گفتن باشیم و همونجا 5 دقیقه ای 5 سی سی ORSبهت بدم خداروشکر معده ات تحمل کرد و بالاشون نیووردی ، در نهایت قرص ضدحالت تهوع برات نوشت و اومدیم خونه ، اما قرص هم اثری نداشت ، هر چی میخوردی بالا میوردی ، اینقدر استفراغ میکردی که بدنت شروع میکرد به لرزیدن و بدنت سرد میشد و از شدت گریه خیس عرق سرد میشدی ، مامان جون که تحمل مریضی تو رو نداشت سنش بالا بود و جوش و نگرانی مریضی تو زمین گیرش کرد و مریض شد ،خیلی روزهای سختی بود هنوز که یادم میاد چشمام پر اشک میشه و درد و ناراحتی تمام وجودمو فرا میگیره ، الهی بمیرم چقدر اذیت شدی ، آخرین دفعه ای که استفراغ کردی ساعت 4 صبح بود ، حدود ساعت 5 خواب رفتی ، تمام وجودم مملو بود از درد و ناراحتی و گریه ، سجاده ای انداختم ، اختیار چشمانم با خودم نبودم فقط با صدای بلند و دل شکسته گریه میکردم و میگفتم خدایا بچمو از تو میخوام ، خدایا بچمو بهم ببخش ، یا امام رضا بچمو شفا بده ، نماز صبحمو خوندم ،کارام رو کردم و رفتم اداره ، مامان جون گفت من میتونم مواظبش باشم برو ، نیم ساعتی یه بار زنگ میزدم خونه ، احوالتو میپرسیدم ، مامان جون میگفت خداروشکر بهتر شدی ، عصر رفتیم پیش فوق متخصص گوارش اطفال ريا، آزمایش خون اورژانسی نوشت و گفت بهتره اندوسکوپی بشه تا مطمئن بشم که چیزی نیست ، آزمایشت خداروهزارمرتبه شکر خیلی خوب بود ، با اینحال دکتر گفت بهتره اندوسکوپی بشه و معرفی نامه داد برای بیمارستان ، اومدیم خونه زنگ زدم به خانم دکتر دختر حاج آقا همسایه ، خانم دکتر گفت دو سه روزی صبرکنید شاید بیماری ویروسی باشه و خوب بشه و خداروشکر دیگه خوب خوب شدی ، خیلی خیلی سخت گذشت خداروشکر که به لطف و عنایت خدا حالت خوب شد و همه چی به خیر گذشت.

خب پسر عزیز و قشنگم ، قند عسلم حالا حالا بریم سراغ عکسای ناز و خوشکلت

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)