حسین عزیزمحسین عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

حسینم معجزه مقدس الهی وهدیه ناب پروردگار

خاطرات تولد عزیز دلم

1395/1/31 8:58
نویسنده : مامان
346 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردانه عزیز و قشنگم

31 فروردین سال 93 در چنین روزی،ساک وسایل فرزند عزیزم وچمدان وسایل و لباس های خودم و مامان جون را بستم و آماده شدیم که به  اتفاق دایی رضا بریم خونه خاله جان فاطمه.

بعدازظهر دایی ، زن دایی ،محمدکاظم پسردایی و حاج آقا همسایه اومدند اونجا، زن دایی کمک مامان جون وسایل رو داخل ماشین دایی گذاشتند ، وجودم مملو بود از خوف و رجا ، فقط چند ساعت بیشتر نمانده بود تا تولد پسر عزیزم ، صبح روز اول اردیبهشت روز موعود بود ،به خاطر دیابت بارداری دوران سخت و پر از استرس و نگرانی را تا این لحظه گذرانده بودم و این نگرانی هنوز ادامه داشت تمام امیدم به خدای بزرگ و مهربانم بود ، لحظه رفتن اشک امان از چشمانم بریده بود از زن دایی ، محمدکاظم وحاج قا همسایه حلالیت طلبیدم و التماس دعا گفتم و خواستم که دعاکنند به همراه فرزند عزیزم به سلامتی برگردیم ، حرکت کردیم اول رفتیم بیمارستان ، دایی رضا همراهم اومد داخل بیمارستان ، تشکیل پرونده دادیم و دایی رضا برگه های رضایت نامه عمل را امضا کرد ، پرونده را تحویل پذیرش بخش دادیم ، تو بخش خانم پرستار ضربان قلب پسر عزیزم را گرفت ، خدا رو شکر خوب بود ، گفت فردا صبح ساعت 7 بیمارستان باشید ، دایی رضا ما را به خانه خاله جان فاطمه رساند و رفت ، آن شب تمام بچه های خاله جان فاطمه اونجا مهمان بودند ، من شب نمازم را خواندم ، برای سلامتی هر دویمان دعا کردم ، شام سبکی خوردم و زود خوابیدم ، صبح زود (اول اردیبهشت ماه) از خواب بیدار شدیم ، مامان جون و خاله جان صبحانه ای خوردند ، آژانس گرفتیم و رفتیم بیمارستان ، من به خاطر دیابت بارداری نفر اول بودم ، ساعت 7:30 مرا به اتاق عمل بردند و ساعت 8 صبح خدای بزرگ و مهربان نعمت را بر این بنده حقیر و گنهکارش تمام کرد و فرزند دلبندم چشم به جهان گشود و با تولدش ، تولدی دوباره به من بخشید ، چراغ زندگیمان روشن شد و زندگیمان رنگ بودن و زندگی به خود گرفت ، به دلیل داشتن دیابت بارداری دو شبانه روز بیمارستان بودیم ، چون مادری که دیابت بارداری داشته باشد فرزندش افت قند پیدا می کند و باید تحت کنترل باشد ، دو روز صبح از عزیز دلم آزمایش خون گرفتند ، که خدارو شکر آزمایش ها خوب بود و قند پسر عزیزم تنظیم شد ، مامان جون و خاله جان فاطمه کنار ما بودند ، تمام کارهای فرزند عزیزم را خاله جان انجام میداد چون تجربه خیلی خوبی داشت ، متاسفانه پسر عزیزم شیر خشکی شد چون بعداز ظهر روز تولد عزیز دلم خاله جان فاطمه متوجه شد که من شیر ندارم و دکتر متخصص اطفال شیر خشک تجویز کرد و امیدواری داد که انشاالله کم کم مشکل حل می شود ، بعد از ظهر روز سوم اردیبهشت ماه از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه خاله جان فاطمه ، تا ده روز خونه خاله جان بودیم ، خیلی محبت کردند ، روز چهارم اردیبهشت بابایی از مسافرت آمد ، اومد خونه خاله جان فاطمه تا پسر عزیزمون را ببیند ، خیلی خوشحال شد و خیلی عزیز دلمون رو بوسید و نوازش کرد ، چند ساعتی پیش فرزند عزیزمون ماند و رفت دنبال کاراش ، تا دهم اردیبهشت که روز حرکتش بود برای سفر کاری ، چندین بار اومد و پسر عزیزمون رو دید ، خیلی خوشحال بود و خیلی تو رو دوست داشت.روز دهم اردیبهشت دایی رضا اومد دنبالمون و به همراه فرزند عزیزم و مامان جون رفتیم خونه ، زن دایی خونه رو آب و جارو کرده بود ، برامون آینه قرآن گرفت و فرزند عزیزم با قدوم مبارکش ، با روح پاک و معصومش  خونه را عطرآگین و مقدس کرد ، دوسال در کنار پسر عزیز وقشنگم ، با وجود تمام مشکلات و سختیها ، بهترین و شیرین ترین روزها را گذرانده ایم و خدای بزرگ و مهربان لحظه ای تنهایمان نگذاشته است و با لطف و عنایت پروردگار تمام سختیها ، مشکلات ، تنهاییها و بی کسی ها را پشت سر گذاشته ایم .

از خدای خوب و مهربان عاجزانه میخواهم که همیشه یار و یاور ما باشد وچشم برهم زدنی ما را به حال خود وانگذارد.

پسر عزیز و قشنگم ، تو را حسین نامیدم و از خدای بزرگ و مهربان میخواهم که دوستی و حب امام حسین(ع)  که در فطرت تمام مخلوقات هست را در وجودت ثابت نگه دارد و حفظ کند و زندگی ات با عشق امام حسین (ع) عجین شود و زندگی و اخلاق و رفتارت حسینی باشد.

از خدای مهربان برای پسر عزیز و قشنگم بهترین های زندگی را خواهانم ، موفقیت ، خوشبختی ، سلامتی کامل جسم و روح ، عمر بسبار طولانی و با عزت ، همسر خوب ، فرزندان خوب ، نسل سالم و صالح ، ایمان  قوی ، مسلمانی ، حب اهل بیت و بهترین های مادی و معنوی که خداوند به بندگان خاصش عنایت می کند به عزیز دلم عنایت فرماید.

آمین بحق رب العالمین

پسندها (1)

نظرات (0)