راه رفتن عزیزدل مامان

سلام پسرعزیزوقشنگم

الان حدود چهل روزی میشه که به راه افتادی،وقتی یک سال ویکماه وده

روزداشتی،فاطمه خانم همسایه بادخترش که یکماه ازتوبزرگتره اومدن

اونجا،آلمادخترفاطمه دوراتاق راه می رفت،میدویدوبازی میکرد وتوهم چهاردست

وپادنبالش میرفتی وخیلی باکنجکاوی وتعجب نگاش میکردی،عزیزدلم اون

روزاباکمک وتکیه به دیواریاپشتی یامبل فقط میتونستی وایستی وهنوزبدون کمک

نمی تونستی تعادلت روحفظ کنی،راه رفتن هاوبدوبدوهای آلماخیلی توجهت

روجلب کرده بودوچشم ازش برنمی داشتی،وقتی آلماومامانش

رفتن،یکدفعه حرکتی انجام دادی که ازخوشحالی اشک توچشام جمع شدوکلی

تشویقت کردم ومامان بزرگی روصدازدم که بیادببینه،مادربیا،بیاحسین جانم داره راه

میره،عزیزم یکدفعه بلندشدی ودوسه قدم راه رفتی واین شدآغازراه رفتن نفس

مامان.

روزای اول خیلی زمین میخوردی ولی کم کم پیشرفت کردی والان هم

کفشاتومیاری میدی دست مامان که برات بپوشه وبری روی حیاط بازی کنی

وبدوبدوکنی.خیلی کارات بامزه است باهم عالمی داریم،لحظه ای هزارباربه

خاطرداشتنت خداروشکرمیکنم،خداوندحافظ ونگهدارت باشه پسرعزیزم،انشالله

خداکمک کنه که خوب بزرگ بشی وباعث افتخارمامان وخدابیامرزی بابایی بشی.

تمام آرزوم اینه که تودرآینده مردبزرگ وموفق وصالحی بشه،همیشه ازخدامیخوام

که همینطورکه صورت وچشمانت روچنین قشنگ وزیبانقاشی کرده وشاهکاری

اینچنینی آفریده،سیرتی بسیارنیکوهم بهت عنایت کنه والطاف خاصش روشامل

حالت کنه وتوروجزء بندگان صالح وشایسته خودش قراربده.

پسرم خیلیامنتظرروزی هستن که برای مامانی شماتت کنن وبگن اینم ازپسربزرگ

کردنت،اینم ازبچه تربیت کردنت،بعضیاکه دراینجااسمشون رونمیبرم جلوجلوبرامون

خط نشون کشیدن وگفتن پدرومادردارهاچی شدن اینکه پدربالای سرش نیست

ومن بدون اینکه جوابی بدم دردل گفتم خدابالای سرش هست اگرخدابهش

نظرکنه خوب واهل وصالح میشه.

پسرم هیچوقت توزندگیت راهی رونروکه به شماتت بدخواهان گرفتارشویم.

خدایا،مهربان پروردگارا،خودم وفرزندم رابه تومیسپارم،کمکون کن،تمام چشم

امیدمون به دریای بیکران لطف وعنایت توست،خدایاآنی کمترازآنی من وفرزندم راکه

مخلوق زیبای توست به خودوامگذار.

آمین آمین آمین یارب العالمین.